کیانکیان، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

Kian_fathi

سوپ غذای دوس داشتنی پسرم

پسرم تو خیلی سوپ دوس داری. ماه هشتم که شدی داخل سوپت آب گوشت گوسفند اضافه کردم خیلی خوشت اومد. این عکس برا عصردوشنبه وقتی بابایی سوپری رفته تا وسایل کیک رو بخره و من براتون کیک هویج درست کنم.حیف که هنوز نی نی و نمیتونی مزش کنی عزیزم. ...
20 فروردين 1397

صندلی غذا و کارانه ی بیمارستان

پسر گلم منو بابایی تصمیم گرفتیم برات صندلی غذا بخریم .تا توراحت بتونی در کنار ما بشینی و غذا بخوری و بازی کنی. وقتی اضافه کار بیمارستان رو واریز کردن تند و تند رفتیم یه رورک جدید به همراه صندلی غذا خریدیم. قیمتش گرون بود اما برای راحتی تو هرکاری میکنیم...
20 فروردين 1397

تموم شدن شیرخشک

پسرم چون آلرژی به پروتیین گاوی داری. من هشت ماه رژیم غذایی گرفتم تا بهت شیر بدم . حذف خیلی از میوه ها .لبنیات.گوشت گاوی.گوسفندی.اجیل و شیرینی و شکلات.مغزها.ادویه جات.و خیلی چیزای دیگه.خیلی از روغن های سرخ کردنی.خلاصه حسابی منع شدم. حالم همش بد میشد و تنهایی هم باید بهت رسیدگی میکردم.چون بابایی مشغول بیمارستان و اداره و تحصیلش هست. بابا بزرگ ما رو برد ساری تا بریم پیش فوق تخصص گوارش اطفال و نوزادان و دکتر بعد از چند بار ویزیت بهمون گفت باید شیر رو قطع کنم و شیرخشک مخصوص بهت بدیم .شیرخشکی که اصلل گیر نمیاد..😥 بابابزرگ علوم پزشکی مازندران ثبت نامت کرد و ماهی شیش تا شیرخشک بهمون میدن. امروز شیرخشک این ماهت تموم شد و من از دو روز قبل از استر...
20 فروردين 1397

گردش تو حیاط خونمون

پسرم اینجا هشت ماهت بود . یه روز که بابایی شیفت عصر بیمارستان بود منو تو باهم رفتیم تو حیاط تا سوپ بخوریم اخه هوای بیرون خیلی خوب بود.. من کلی باهات بازی کردم مامانی قشنگم تو حسابی لذت بردی.. ...
19 فروردين 1397

منو پسرم دویار همیشگی😗

مامانی منو تو بیشتر روزها تنهاییم .چون باباجون شیفت بیمارستان و اداره میره.همیشه دلمون براش تنگ میشه.وقتی بابایی نیست تو بهونش رو میگیری.پسرم شب ها خیلی دیر میخوابی و من واقعا بعضی شبا گریم میگیره😓اما العان که آخرای هشت ماهگیته بهتر شدی.حدقل میزاری چهار ساعت در روز بخوابم.پسر کوچولوی من خیلی به مامان باباش علاقه داره.مامانی شب که میشه صدای نفس هات موقعی که خوابیدی مثل لالایی میمونه برام. این عکس ساعت چهار صبح ازت گرفتم. ...
19 فروردين 1397

خونه بابابزرگ و شیطنت های تو

وقتی میرفتیم شمال. خونه بابابزرگ بهترین مکان واسه شیطونی هات بود. بابابزرگ و مامانی و خاله جون خیلی دوست دارن. شب ها بقل بابابزرگ میخوابیدی. مامانی همش برات لباسای خوشگل میخره. وقتی میرفتیم شمال بابا مصطفی حسابی دلش برامون تنگ میشد و هر ثانیه از ما عکس میخاست. اینم یه عکس از هفت ماهگیت پسرم(شمال) ...
19 فروردين 1397
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به Kian_fathi می باشد